1- در زندگي انسان،نوعاً فرصتها يا موقعيتهايي پيش ميآيد كه استفاده مطلوب و بهينه از آنها ميتواند زندگي را متحول كند و بياعتنائي و رويگرداني از آنها نيز ميتواند چنان پُرهزينه باشد كه ديگر امكان جبران دشوار ، و شايد به ياد آوردن آن فرصتها موجب حسرت و ندامت گردد.
2- معني و مفهوم «فرصت» نيز با معرفت، بينش و علائق آدمي تناسب تام دارد ممكن است موقعيتي را كساني يك فرصت ارزشمند تلقّي كنند ولي براي شخصي ديگر بيارزش باشد و اگر هم به وي روي آورد او به آن فرصت پشت پا زده و به راحتي از آن چشم بپوشد. همة ما ديده يا شنيدهايم توصيف كساني را نسبت به تعيّنات و اعتباراتي كه خيليها به دنبالش هستند و رسيدن به آن اهداف و آرزوها، چنگ زدن به هر وسيلهاي را برايشان موجّه ميكند چقدر بيعلاقه هستند و به تعبير اميرالمؤمنين (ع) در اوصاف متقين «فدوا انفسهم منها».
برو اين دام بر مرغي دگر نه كه عنقارا بلند است آشيانه
دیوان حافظ؛غزل:428
3- در متون حديثي دنيا به بازاري تشبيه شده است كه در آن گروهي سود ميبرند و گروهي زيان ميكنند: « الدنيا سوق ربح فيها قوم و خَسر آخرون».
در يك تقسيم بندي كلّي انسانها در مسير زندگي به سه قِسم تقسيم ميشوند: كساني كه ديروزشان بهتر از امروزشان هست و امروزشان بهتر از فردايشان، اينان در اصطلاح روايات «ملعون» ميباشند كه در يك سير قهقراني و سراشيبي، فرصت حيات را تباه ميكنند و نعمت زندگي برايشان نقمت ميشود.
دوم كساني كه در روزمرّگي گرفتارند و ديروز و امروز و فردايشان تقريباً يكسان است. عمر ميگذرد و نهايتاً به سر ميرسد اينان نيز كساني هستند كه اصطلاحاً «مغبون» و زيانكار هستند چرا كه از اين «مَتجر اولياء الله» سودي نميبرند و ضرري هم كه ميكنند از جانشان است نه مالشان كه قابل جبران باشد: «انّ الخاسرين الّذين خسروا انفسهم». زندگاني برايشان به «زنده ماني» تبديل ميشود.
قِسم سوّم كساني هستند كه در يك مسير استكمالي و استعلائي زندگي ميكنند. امروزشان بهتر از ديروزشان است و فردايشان نيز بهتر از امروزشان خواهد بود اينها «مغبوط» هستند و ميارزد كه از اينها الهام گرفته شود و زندگيشان براي ديگران درس باشد.
4- كساني نیز هستند که ناگاه بارقهاي به آنها ميخورد و «يك شبه ره صد ساله ميروند» اين شايد نه اتفاق كه «توفيق» باشد و آنگونه كه حافظ گويد: «دولت آن است كه بيخون دل آيد به كنار» حال چه ملاك و معياري آنها را سزاوار برخورداري از اين توفيق ساخته، شايد با ظواهر قابل تبيين نباشد، و«اندر پس پرده» ملاكهائي براي اين موهبتها باشد كه ديگران بيخبرند«و ما اوتيتم من العلم الاّ قليلاً »، (اسرا، 85) ولي اجمالا آنچه از ظواهر برميآيد يكي از مهمترين اسباب و علل مُعِدّه برخورداري از اين فرصتها «ادب ورزي» ميباشد. مولانا گوید:
از خدا جوئيم توفيق ادب بيادب محروم ماند از لطف رب
مثنوي معنوي، دفتر اوّل
«ادب»، براق راهواري براي طيّ سريع مدارج و مراتب ميباشد و بيبهره بودن از اين فضيلت والا نيز به همان نسبت آدمي را زمينگير ميكند. اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايد: «لا ميراث كالادب»."مست ار ادبی نمود هشیارش دان"
نقل ميكنند كه: در شهر نجف شخصي لا ابالي و بيقيد كه نوچههايي نيز داشته، هر كاري دلش ميخواسته بدون پروا انجام ميداده، هيچكس هم جرأت برخورد با او را نداشته و حتّي شرطههاي نجف نيز ملاحظة او را ميكردند، يك روز كه با همراهانش از مسيري عبور ميكرد استاد بزرگ عرفان و اخلاق «ملاّ حسينقلي همداني» او را ميبيند و صدايش ميكند. وقتي او به نزد «ملاّ حسينقلي همداني» ميآيد، آن عارفِ بزرگوار از وي ميپرسد: «ما اسمك» اسمت چيست؟ و او در پاسخ ميگويد: «عبد فرار» ملا حسينقلي همداني از وي ميپرسد: «مِن الله فررتَ ام من رسوله»، از خدا فرار كردهاي يا از پيامبرش؟ او بدون اينكه پاسخي دهد جدا ميشود و به راه خود ادامه ميدهد فرداي همان روز كه «ملاّ حسينقلي همداني» به كلاس درس ميآيد، ميگويد: ديشب يكي از اولياي الهي از دنيا رفته، به تشييع جنازه وي ميرويم، شاگردانش تصوّر ميكنند كه عالِم يا عارفي از دنيا رفته و وقتي ميپرسند چه كسي؟ در پاسخ ميگويد: « عبد فرار»! شاگردان تعجب می کنند كه از او در همة عمرش حسنهاي صادر نشده چگونه جزو اولياي الهي ميباشد؟ با هم به خانة «عبد فرار» ميآيند، همسرش ميگويد: ديشب كه به خانه آمد مدام با خودش اين جمله را ميگفت كه: «من الله فررتَ ام من رسوله» تا اينكه ديگر طاقت نياورد و قالب تهي كرد... منظور اينكه بعضاً عنايتهايي به بعضيها ميشود و آنها يك شبه ره صد ساله ميروند. يا اينكه پس از عمري گناه و معصيت عاقبت به خير ميشوند.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
دیوان شمس؛رباعی:491
5- كساني نيز هستند كه «يك شبه ره صد ساله "ميبرند"» اينها خود راهها را رفتهاند.
كساني ميگويند:
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بودم پخته شدم سوختم
دیوان شمس
ولي «اينها» نميگويند: «خام بودم، پخته شدم» بلكه زبان حالشان اينگونه است كه «سوختم و سوختم سوختم» و خود يك پارچه اشتعالاند و نورانيت.
چون که آهن شد ز آتش محتشم گویدت من آتشم من آتشم
آتشم من، گر تو را شكّ است و ظنّ امتحان كن دست خود بر من بزن
مثنوي معنوي،دفتر دوم،ابیات: ۱۳۵۳-۱۳۵۴
اگر كسي پيدا شود كه قابليت لازم را داشته باشد. مس وجودش را به طلاي ناب تبديل ميكنند «صحبت عاشق تو را عاشق كند»
يك نقطه دارد پيش و پس، غافل ز عاقل فرق و بس از التفات كاملي،غافل به عاقل ميرسد
چنين كساني معدود بلكه انگشت شمارند و مظهر اسم «محيي» خداوند و «مقلّب القلوب» هستند. «خاك را به نظر كيما ميكنند» آدمي را از خود بيخود ميكنند، علائق انسان، گرايشها و گريزهايش را دگرگون ميسازند.
گر نهي تو لب خود بر لب من مست شوي امتحان كن كه نه كمتر ز مِي انگورم
ديوان شمس؛غزل:1629
6- در هشتم ماه ذيالحجه سال 60 هجري امام حسين (ع) پس از چهار ماه اقامت در مكّه، به سوي كوفه رهسپار ميشود. امام (ع) برخلاف آن كه معروف است و گفته ميشود اعمال حج را نيمه كاره گذاشت، از همان اوّل نيّت «عمره مفرده »ميكند و زمان شروع مناسك حج از مكّه خارج ميشود.
بود آنگه كه مِنــي و عــرفات شـــايق جلوه آن پرتــو ذات
رفت و بُرد از حرم آن نورهدي روح تسبيح و منــاجات و دعـا
حسرت او به دل حِجـر و حَجَر جمله را شعله بر كف، تَف به جگر
عابد تبریزی
حاجيان راهي مِني ميشوند و روح مِني راهي قربانگاه خود «كربلا»
قــايد غم كــاروان عشـق را بــركشيد از كعبه سوي كربلا
كربلا آن جلوهگاه عشق و شور كـــربلا آن مطلَع «الله نـــور»
كـربلا، ميعاد اصحــاب يمين كــربلا، ميقات اربــاب يقين
كربلا، آنجا كه در طغيان عشق برگذشت از ماسوا سلطان عشق
كربلا، آنجا كه نــور حق دميد مظهر حق «هاهو الـرحمن» كشيد
كربلا، آنجا كه در هر ذره خاك شد به خون آغشته مهري تـابناك
ساغر غم شد در آنجا پر ز مي دور هجر آنجا به عاشق گشت طي
كربلا آنجـــا كه معشوق ازل در تجلّي شــد به حُسن لَم يَــزَل
عابد تبریزی
كاروان به سوي كوفه رهسپار است و حسين (ع) در بين راه اخباري از شهادت «مُسلم» ميشنود و كساني از حركتش به سوي كوفه بازميدارند كه «قلوبهم معك و سيوفهم عليك».
بس كه محمل ميرود منزل به منزل با شتاب كس نميداند عروسي يا عزا دارد حسين
شهريار
7- كاروان در محلّي فرود آمده و با مقداري فاصله، كاروان ديگري مشغول استراحت است در اين كاروان، «زُهير بن قين» همراه كاروانيان است. «زهير» از هواداران خليفه سوّم بوده، و قلباً نميخواهد حسين (ع) از حضور او در آن جمع باخبر باشد. حسين (ع) شخصي را به نزد «زهير» ميفرستد و او را نزد خود ميخواند. زهير از اجابت دعوت حسين (ع) خودداري ميكند كه همسرش به وي ميگويد: فرزند پيامبر تو را خوانده، برو ببين چه ميگويد؟! زهير به حضور حسين(ع) ميرود و «ابا عبدالله» به وي ميگويد: عازم كربلاست و ميخواهد او هم آنها را همراهي كند و اين سفر را نيز بازگشتي نيست: «بنديد چشم از آب و گِل دل مظهر اسماء كنيد» نگاه و كلام حسين (ع) زهير را عوض ميكند.
جان سراپا عشق و شوق و شور شد سينهاش چو جلوهگاه طــور شد
شست آب وحــدت از لوح وجود هرچه جز نقش رُخ دلـــدار بود
بوســهها برخاك پـاي شه زدي دست در دامــان وجه الله زدي
چهــرهات آئينــه صبــح ازل جلــوهات نوري ز حُسن لم يزل
چيست سرّ اين نگـــاه دلنواز كه مرا آموخت چندين رمز و راز
عابد تبریزی
دعوت امام (ع) را اجابت ميكند و براي خداحافظي نزد همسر ودوستانش برميگردد.
چون از آن اقبال شيرين شد دهان سرد شد برآدمي ملك جهان
مثنوي معنوي،دفتر سوم
همسرش وقتي ماجرا را ميشنود، ميگويد: من هم ميخواهم شما را همراهي كنم.
«شهريارا» بيحبيب خود نميكردي سفر اين سفر راه قيامت ميرود تنها چرا؟!
«زهير» به همسرش ميگويد: اگر تنها بروم راحتتر خواهم بود. تو همراه اين كاروان نزد خانوادهات برگرد و بگذار آسوده خاطر باشم. همسر زهير ميگويد: قبول ميكنم ولي من هم از تو خواهشي دارم و آن اينكه: «اذكرني عند جدّ الحسين» در پيشگاه رسول خدا (ص) مرا هم فراموش مکن.
زهير به حضور حسين (ع) برميگردد و او را همراهي ميكند و در روز عاشورا جاودانه ميشود.
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
ديوان شمس؛غزل:1805
و:
آنان كه خاك را به نظـــر كيميـــا كنند آيا بـــود كه نيم نگاهي به ما كنن
دردم نهفتــه به زر طبيبـــان مــــدّعي باشـــد كه از خزانه غيبم دوا کنند
چون حُسن عاقبت نه به رندي و زاهدي است آن به كه كار خود به عنايت رها كنند
حافظ ؛غزل:196
صلّي الله عليك يا ابا عبدالله و علي المستشهدين بين يديك