جایی آن کنار ایستاده، کمی قبل از ترافیک خیابان، میگوید عاشق است. در دستهایش شابلون گرفته "حسین لب تشنه" و کاسه رنگ را در کنارش دارد.
میپرسم: چه میکنی؟
میگوید: مشق عاشقی.
میپرسم: نوشتههایت اثر هم دارند؟
میگوید: نوشتههایم خود، اثرند!
میپرسم: میدانی حسین چرا قیام کرد؟
میگوید: برای امر به معروف.
میپرسم: ونه برای ایستادن در برابر بدعتها؟
نگاهش به دستهایش خیره میماند.
میپرسم: حسین فقط لبش تشنه بود؟
به نشان تایید سرتکان میدهد و میگوید: آن هم در چند قدمی آب.
میگویم: راست میگویی، حسین، هنوز هم تشنه مانده، آنهم در چند قدمی عاشقان.
میپرسد: چه میگویی؟ حسین با عاشقانش دیگر تشنه نیست.
میخندم.
بوقهای ممتد ماشینها تمامی ندارند، راه را بند آوردهاند عاشقان، آمبولانس هم به التماس افتاده و ناله میزند.
راه از رو میرود و مسیر کمی گشوده میشود، نگاهم را به صورتش میدوزم
میگوید: بگذر و بگذار عاشقی کنیم.
و من، همچنان نگاهش میکنم، میگذرم و میگویم: راست میگویی حسین تشنه است، اما نه تشنه آب که تشنه آگاهی، او و یارانش و زینباش هنوز هم تشنهاند.
و میگذرم تا او و دوستاناش عاشقی کنند و باز هم اثر خلق کنند که: "حسین لب تشنه"
اما ای کاش به جای اینهمه فریاد تشنگی حسین، نذرش را کتاب کوچکی قرار میداد که تشنگی آگاهی را بنشاند!