کد خبر: ۸۴۷۳۴۵
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۲ 08 May 2020

 

 

تابناک/کتاب دیلماج نوشته حمیدرضا شاه‌آبادی است. این کتاب بررسی زندگی و افکار میرزایوسف‌خان مستوفی مشهور به دیلماج می‌پردازد و زندگی او را با جزئیات و با زبانی جذاب روایت می‌کند. منابع متعددی از زندگی او در دست است اما آن‌چه بیش از هرچیز مورد توجه نویسنده بوده است زندگینامه خودنوشت خود میرزا یوسف خان است که حالات و احوالاتش را کامل شرح می‌دهد.


کتاب دیلماج

نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی    

نشر افق   


مقدمه کتاب

در این کتاب قصد ما بررسی زندگی و افکار میرزایوسف خان مستوفی مشهور به دیلماج است. درباره او در منابع تاریخی دوره قاجار به طور پراکنده سخن گفته اند؛ اما تا به حال بررسی مفصلی از زندگی او صورت نگرفته و چهره او همچنان ناشناخته مانده است. در منابع تاریخی میرزایوسف خان چهره ای است پیچیده و گاه غیر قابل درک. عده ای تحسین و تمجیدش کرده اند و عده ای خوار و خفیفش داشته اند، و هر دو به حد افراط. در نگاه گروه اول میرزایوسف «از آن دسته دلباختگان وطن بود که در راه حصول آزادی و پیشرفت مدنیت ایران سر از پا نمی شناخت» و در نگاه گروه دیگر «خیانتی نبود که نکرد و رذالتی نبود که بروز نداد». البته در این میان عده ای هم راه اعتدال پیش گرفته و از قضاوت صریح درباره او خودداری کرده اند. یکی از ایشان احمد کسروی است که درباره میرزایوسف نوشته است: «از کوشندگان راه آزادی بود. اگر چه گفته اند که از همان آغاز در آخشیج میهن راه می پیموده است». در نگاه کسروی آنچه در بررسی شخصیت میرزایوسف خان باید در نظر داشت فراماسون بودن اوست. حضور او در جرگه مخفی فراماسون ها از وی شخصیتی رازآلود ساخته و بنا به اعتقاد کسروی «ما چون از اندیشه و خواست آن دسته آگاه نیستیم درباره میرزایوسف خان نیز داوری نخواهیم توانست.»

این چهره پیچیده که منشأ قضاوت های متفاوتی شده در یادداشت های خود بسیار بسیط و ساده است. میرزایوسف خان آنجا که از عاقبت خود می گوید محتاطانه می نویسد: «لکه ای بودم بر آیینه وجود. به جا خواهم ماند یا نه خود نمی دانم. اگر بمانم از این پس هر که به قصد دیدار خود در این آیینه نظر کند، یوسف دیلماج را خواهد دید.»

البته این قضاوت سرچشمهای فلسفی دارد و به کار ما در تحقیق تاریخ نمی آید.

لابه لای اوراق به جامانده از میرزایوسف و همچنین دیگر منابع موجود او گاه روشنفکری است ژرف نگر که هوشمندانه دنیای اطرافش را می کاود و در راه فهم آن تلاش می کند، گاه عاشق پیشه ای که سینه پرسوز خود را به روی اوراق سفید کاغذ گشوده و رازهایش را با آن در میان گذاشته است، و گاه سیاستمداری که به چیزی جز موفقیت خود و همردیفانش نمی اندیشد.

در این کتاب آنچه مدنظر ماست دستیابی به چهره واقعی میرزایوسف است. اگر چه با وجود این همه اختلاف در منابع، نیل به این هدف بسیار سخت می نماید. قصد ما آن است که با دوری از پیش داوری، گام به گام با دریافت هایی که از منابع موجود و مدارک مستند . خصوصا زندگی نامه خودنوشت او به دست می آید چهره میرزایوسف را هر چه دقیق تر و واقعی تر ترسیم کنیم. و البته بدیهی است که برای شناخت او به شناخت دیگران به آنان که با وی دمساز بوده اند . نیز احتیاج داریم.

منابع ما در شناخت میرزایوسف محدود نیست. او اگر چه هیچ گاه آوازهای چون میرزا ملکم خان ناظم الدوله – که زمانی مرید او بود و یا میرزا فتحعلی آخوندزاده نیافت، در منابع تاریخی خصوصا آنها که به حرکت های مشروطه خواهی در گیلان پرداخته اند به کرات مورد اشاره قرار گرفته است. فی المثل لویی رابنیو در کتاب مشروطه گیلان در بیان وقایع طالش و کرگانرود بارها نام میرزایوسف و شرح اعمال او را آورده است و این جای خوشوقتی بسیار دارد، چرا که خود میرزایوسف در خاطراتش به اجمال از این حوادث گذشته است.

دیگری راپورتهای نظمیه در دوران ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه قاجار است که گاه به برخی حوادث مرتبط با زندگی میرزایوسف اشاره کرده اند. همچنین کتاب تاریخ آغازین فراماسونری در ایران با ارائه اسناد و مدارک معتبر نحوه ورود میرزایوسف به لژ فراماسونری و فعالیت های او در این لژ را برای ما روشن می کند. و اما مهم ترین منبع ما در شناخت شخصیت میرزایوسف زندگی نامه خودنوشت اوست که به لطف آقای محمدرضا مستوفی نیا نوه برادر میرزایوسف (کارمند محترم اداره دارایی مرکز) در اختیار نگارنده این سطور قرار گرفته است. این زندگی نامه مجموعه ای است حجیم و مفصل که اصالت آن پس از بررسی های کارشناسانه به اثبات رسیده است. میرزایوسف نگارش زندگی نامه خود را در راه عزیمت به لندن و دیدار میرزا ملکم خان ناظم الدوله آغاز کرده و پس از شرح گذشته زندگی خود، یادداشتهای مفصلی را به شکل روزانه به آن اضافه کرده است. زندگی نامه میرزایوسف چون دیگر نوشته های او زبان ساده ای دارد. وی این زبان ساده را به تقلید از میرزا ملکم خان برگزیده است و اگر چه گاه برخی نوشته های دیگر او به اقتضای مضمون و محتوا، زبانی مشکل تر از زندگی نامه او دارند، در کل می توان همه نوشته های به جامانده از میرزایوسف را ساده و خواندنی نامید.

زندگی نامه خودنوشت میرزایوسف، در کنار رسالات سه گانه به جامانده از او به نام های رساله عشقیه، در حصول آزادی و طریق آدمیت می تواند تصویر جامعی از نحوه تفکر میرزایوسف به ما ارائه کند.

علاوه بر آنچه گفتیم شناخت ما از زندگی میرزایوسف خان مستوفی با بررسی منابع پراکنده ای چون گزارش های تلگرافخانه گیلان در جنبش مشروطیت و خاطرات محمدعلی فروغی ذکاءالملک کامل می شود.

بهترین و مهم ترین منبع ما در شناخت سالهای آغازین زندگی میرزایوسف همان زندگینامه خودنوشت اوست. میرزایوسف در این زندگی نامه چگونگی تولد، و خاندانش را این گونه شرح داده است: ولادت من مطابق ثبت پدرم در پشت جلد کلام الله تعالی در غره رجب ۱۳۰۳ در تهران محله عودلاجان رخ داد. به گفته مادرم من در نیمه شبی سرد از چله زمستان پا به این دنیا گذاشتم. به خاطر سردی هوا و برف و کولاک بی اندازه، آوردن قابله به خانه مشکل بوده و مادرم به سختی مرا زاییده است. گویا در آن کولاک پدرم با پای پیاده به دنبال قابله می رود و حین بازگشت قابله زمین می خورد و پایش میشکند. پدرم او را به کول می گیرد و به خانه می آورد تا با پای شکسته من را از بطن مادر بیرون بکشد. پس از آن هم زائو و هم قابله در کنار یکدیگر می خوابند تا صبح که حکیم برسد و درد قابله را علاج کند.


پدرم میرزایونس اصلا از اهالی سلطان آباد بود که با خاندان قائم مقام فراهانی از طریق مادر پیوستگی داشت. در زمان اقامت میرزا بزرگ قائم مقام وزیر عباس میرزا نایب السلطنه در تبریز، پدرم در سپاه بود. تا آنکه در نبرد ایروان با قوای روس از ناحیه ران زخم برداشت و دیگر نشستن بر اسب برایش ممکن نشد. پس از سپاه کناره گرفت و به کار دیوان مشغول شد.

مدتی عهده دار دفاتر دخل و خرج سپاه عباس میرزا بود، اما پس از مرگ او بیکار شد. خانه نشین بود تا که ناصرالدین شاه جوان بر تخت نشست و وزیرش میرزاتقی خان امیرکبیر رشته اوضاع را به دست گرفت. امیرکبیر که خود پیوندی با خاندان قائم داشت وابستگان این خاندان را محترم می شمرد، پس پدرم نزد او رفت و مدتی در مالیه به سمت مستوفی گری مشغول کار شد. امیر پدرم را گرامی می داشت نه فقط به خاطر آنکه از خاندان قائم مقام بود. بلکه از آن جهت که اهل رشوه نبود و در کار مالیه دغل نمی کرد. پدرم بسیاری از دفاتر مالیه را اصلاح کرد. دخل و خرج ها را دقیق نوشت و مبادی دروغین خرج را فیصله داد. فی الجمله نظمی در آن بخش از مالیه که خود در آن حاکم بود برقرار ساخت، لکن همین بلای جانش شد. پس از عزل امیر، فی الفور عذر پدرم را نیز خواستند و بیکارش کردند. از آن پس او خانه نشین شد و امورات ما تنها با مختصر عایدی املاک به ارث رسیده به مادرم می گذشت که سالی خوب بود و سالی بد. اگر باران می آمد و محصول از غارت سواران لرستانی در امان می ماند به ما هم چیزی می رسید و امور یک سال مان می گذشت. و اگر خشکسالی بود یا محصول به تاراج می رفت هم رعیت به فاقه می افتاد و هم ما سالی سخت و بی چیز را می گذراندیم.

مادرم عالیه خاتون دختر ماشاء الله خان از خوانین سلطان آباد بود که زمانی ثروتی داشت و مال و منالی. در عراق عجم همه جا آوازه اش بود تا آنکه تنها پسرش که از پس پنج دختر آمده بود در سنین جوانی از ناخوشی حصبه جان داد. از آن پس ماشاء الله خان از فرط غصه و زاری به بیماری دماغی دچار شد و از اداره املاکش باز ماند. فرزندانش هم همگی دختر بودند و از دخالت در امور ملک داری عاجز. فقط همسرش راضیه خاتون گاه و بی گاه دستی به کار می رساند که آن هم افاقه نمی کرد و دست آخر املاک ماشاء الله خان بخشی به تاراج حاکم و نایب الحکومه رفت و بخشی فروخته شد و به خرج زندگی او رسید که در سال های واپسین عمر هیچ در بند مال و منال نبود. پس از مرگش مختصر حصهای ماند که آن را هم پس از کسر وجوهات شرعیه میان پنج دخترش تقسیم کردند.»

وضع مالی خانواده میرزایوسف وخیم تر از آنی بود که خود گفته است. او در این باره همچون مواردی دیگر از بیان صریح حقیقت خودداری کرده و به پردہ پوشی پرداخته است. وضع زندگی او را می توان از خلال خاطرات محمدعلی فروغی ذکاءالملک آنجا که از دیدار میرزایوسف در خانه پدری خود می نویسد دریافت:

نوجوانی بود یازده، دوازده ساله که صورت رنگ پریده و زردش از گرسنگی های مستمر و دوری از قوت و غذای کافی حکایت می کرد. قبای مندرسی پوشیده بود خاکستری رنگ با شلوار دبیت سیاه که پایین زانوی راستش وصله ای را با سلیقه کوک کرده بودند. گیوه های سفیدش آن چنان تنگ بود که هر آن گمان می بردی انگشتانش از آنها بیرون خواهند زد. به سبب تنگی گیوه‌ها راه رفتن برایش دشوار بود و گاه کژ و مژ راه می رفت. با این همه به غایت مؤدب بود. چشمانی آرام داشت که اکثر اوقات از فرط حجب به زمین دوخته شده بود. روزهایی که برای تعلیم به خانه ما می آمد، هر وقت که سلیمان پیشکار ما طبقی خوراکی از کلوچه و باقلوا و شربت گرفته تا شکر پنیر و جوز قند به میان می آورد و روی میز می گذاشت تا بچه ها بخورند، می دیدم که علی رغم اشتیاقش به خوردن آن همه مأکولات از دست بردن به مجمعه خودداری می کند تا که اول من و برادرم ابوالحسن و دیگر بچه ها دست ببریم و چیزی برای خوردن برداریم. پس از آن او مشغول خوردن میشد. همیشه به اندازه بر می داشت و هیچ وقت افراط نمی کرد. من اگر چه در آن سال ها سنی نداشتم خوب می فهمیدم که سیر نمی شود اما اندازه نگاه می دارد تا مگر یک وقت ضعف بنیه خانواده و گرسنگی های گاه و بیگاهش را در چشم دیگران عیان نکرده باشد.»

میرزایوسف خود درباره دوران هفت ساله تعلیمش در خانواده فروغی چیز زیادی ننوشته است. او در همه جا از خاندان فروغی با احترام بسیار یاد می کند. خصوصأ از پدر خانواده محمد حسین خان ذکاءالملک که معمولا هنگام ذکر نام او جمله «که حق بسیار بر گردن من دارد» را بلافاصله اضافه می کند. او درباره چگونگی رفتنش به خانه فروغی ها نوشته است:

محمد حسین خان از دوران جوانی با پدرم مراوده داشت. در سالهایی که پدرم در دستگاه مالیه مرحوم میرزاتقی خان امیرکبیر مشغول خدمت بود این دو یکدیگر را شناخته بودند و خصوصیتی داشتند. علاقه بی حد پدرم به حکیم طوس و شاهنامه اش رشته پیوندش بود با محمد حسین خان که او هم عاشق شاهنامه بود و از خواندن آن در کنار پدرم حظ بسیار می برد. لکن پس از خانه نشینی پدرم و عزیمت موقت محمد حسین خان به اصفهان مدتی میان این دو جدایی افتاد. شاید هفت سالی یکدیگر را ندیدند. آن زمان پدرم برای تعلیم، من و برادر بزرگترم یعقوب را به ملایی سپرده بود به نام کربلایی قربان که مکتبخانه ای داشت. سه سال نزد او تعلیم می دیدیم. با کودکان دیگر در یک اتاق روی تشکچه های کهنه یا تکه های نمد و گلیم می نشستیم و به درس گوش فرا می دادیم. برادرم یعقوب بیشتر از یک سال تاب مکتبخانه نیاورد و با عجز و لابه از پدر خواست که او را به شغلی در بازار بسپارد و نهایت آن شد که به شاگردی درودگری رفت. اما من ماندم. در سال اول و دوم از الفبای عربی و قرائت جزء سی ام قرآن تا حساب ابجد و باب اول و دوم گلستان را فرا گرفتم. لکن در سال سوم ملا به جای آموختن چیزی تازه دوباره از اول آغاز کرد و من که امید به آموختن معلومات دیگر داشتم دریافتم که ملا خود بیش از این نمی داند و روشن است که ما نیز بیش از آن نخواهیم آموخت.

از اقبال بلند روزی محمد حسین خان ذکاءالملک به مکتبخانه آمد. کمی با ملا خوش و بش کرد و پس از آن یک به یک از ما که شاگردان او بودیم به پرس و جو پرداخت. از هر کس چیزی می پرسید، از برخی الفبا، از برخی نام بروج سماوی و چون به من رسید خواست که حروف ابجد را برایش بخوانم. فی الفور از ابجد تا ضظع را برایش برشمردم. پس از آن خواست که باب اول گلستان را برایش بخوانم و من از حفظ شروع به خواندن کردم. همین طور می خواندم و جلو می رفتم که گفت “دست نگه دار”. و پرسید “باب دوم را هم می دانی”؟، و من بلافاصله از باب دوم شروع به خواندن کردم، آن هم از حفظ و بدون غلط، محمد حسین خان سپس پرسید “قرآن چه؟ میدانی”؟ گفتم “عم جزء را از حفظم”. پس از آن از نام پدرم پرسید و چون نام او را گفتم به شوق آمده و گفت “ما دوستان قدیم بوده ایم. بعد از حال او جویا شد و نشانی خانه ما را گرفت و رفت.»

همین ملاقات با محمد حسین خان مسیر زندگی میرزایوسف را تغییر داد. همان شب محمد حسین خان به خانه میرزایونس می رود و پس از یاد ایام گذشته پیشنهاد می کند که تعلیم فرزندش را به او بسپارد. میرزایونس نخست طفره می رود. شاید این طفره رفتن او به خاطر بنیه مالی اندکش بوده که نمی توانسته خرج تحصیل فرزندش را در خانه ذکاءالملک بپردازد. اما محمد حسین خان اصرار می کند و اطمینان می دهد که خرج تحصیل یوسف را با کمال میل از کیسه خود می پردازد. بی آنکه منتی بر کسی داشته باشد. سرانجام میرزایونس قانع می شود و اجازه میدهد که فرزندش مکتبخانه را ترک کرده و به خانه محمد حسین خان برود.

محمد حسین خان در آن سالها تلاش بسیاری در کشف کودکان و نوجوانان با استعداد و تعلیم آنها به شیوه جدید از خود بروز می داد. بسیاری از شخصیت های مهم سیاسی و علمی ایران ابتدا در خانه فروغی ها آموزش دیده اند. محمدعلی فروغی خانه پدری خود را این گونه توصیف کرده است:

در طبقه زیرین عمارت خانه ما کنار پلکان چوبی ای که پیچ می خورد و به طبقه بالا می رفت میز بزرگی بود از چوب آبنوس که سالها پیش یکی از اقوام با خود از روسیه آورده و به پدرم فروخته بود. روی میز را به طرز زیبایی با نقوش مختلف از گل و مرغ گرفته تا اشکال هندسی کنده کاری کرده بودند و حاشیه آن به قدر گذاشتن یکی دو کتاب و دفترچه صاف و صیقلی بود. دور این میز بیشتر روزها پنج شش جوان نو رسیده نشسته بودند؛ من و برادرم ابوالحسن و دیگرانی که پدرم ایشان را به استعداد و ذکاوت می شناخت و به خانه می آورد تا تعلیم ببینند. بالای میز صندلی بزرگی بود با تشکچه مخمل حاشیه دوزی شده و پشتی چوبی که دورش گل میخ های طلایی کوبیده بودند؛ آن جای استاد بود. دیگر صندلی ها ساده بودند و کوتاه که روی آنها می نشستیم و به سخنان استاد گوش می کردیم و هر چه امر می کرد مینوشتیم. لبه میز تا سینه مان بود اما نوشتن روی آن برایمان سخت نبود؛ به جهت آنکه دو دست را راحت می شد روی آن گذاشت و به یک سویله شد. آن گونه که هم صفحه را خوب ببینیم و هم قلم را به راحتی روی آن به گردش در آوریم. کنار میز چسبیده به دیوار بخاری بزرگی بود از چدن سیاه که زمستان ها با بچه های دیگر از باغ جلوی عمارت چوب سفید جمع می کردیم و یکی یکی در آن می انداختیم و به شعله های آبی اش که گرم و دلچسب بود خیره میشدیم.»

به این ترتیب میرزایوسف تحصیلات خود را به شکلی تازه در خانه محمد حسین خان ذکاءالملک آغاز کرد. بدون شک آنچه موجب شده محمد حسین خان یوسف جوان را به خانه خود ببرد، نه دوستی گذشته او با میرزایونس که هوش و ذکاوت میرزایوسف بوده است. چرا که دوستی محمد حسین خان و میرزایونس حداقل پنج سال از هم گسیخته بود. و در این دوران هیچ کدام سراغی از دیگری نگرفته اند. پس از آن هم هیچ جا سخن از رابطه دوباره میرزایونس و محمد حسین خان به میان نیامده است. بنابراین نمایشی که میرزایوسف در مکتبخانه از هوش و فراست خود ارائه داد موجب شد که در دل محمد حسین خان جا کند و برای تحصیل به خانه او برود. اگر چه میرزایوسف وقعی به ذکاوت خود نمی گذارد و معتقد است که آن همه را «از ترس ترکه عناب و حبس خانه در ذهن خود جای داده بودم و بس .»

میرزایوسف در خانه ابوالحسن خان از استادان خوبی بهره مند شد. خود او جز یک مورد هیچ جا درباره استادانش در خانه فروغی ها سخنی نگفته است. اما محمدعلی فروغی در یادداشت های خود استادانی را که به ایشان تعلیم می دادند این گونه معرفی کرده است: نهایه الأدب را با میرزا حسین نخجوانی فرا می گرفتیم که اصلا از اهالی نخجوان بود و پس از سیطره روس بر آن نواحی به تهران آمده بود. او علاوه بر ادب فارسی در صرف و نحو عربی هم تبحر داشت و به خوبی از هر یک در فهماندن دیگری به ما سود می جست. عاشق سعدی بود و شیفته وحشی بافقی و هر گاه پای این دو به میان می آمد آن چنان از خود بیخود می شد که ما نیز به وجد می آمدیم و هر کلمه ای را که به زبان می آورد در صفحه سینه های مان ثبت می کردیم. دیگری ریشارخان معلم زبان فرانسه ما بود که سالها پیش با یک هیئت از تجار فرانسوی به ایران آمده، زن ایرانی گرفته و ماندگار شده بود. ریشارخان بیش از هشتاد سال عمر کرده اما با این همه هوشیار بود. از اهالی پاریس بود و از وقایع آن شهر پس از انقلاب خاطرات بسیار داشت. او یک بار ولتر را در اواخر عمر دیده و با او گفت وگو کرده بود. به این سبب همیشه با لذت فراوان از آن دیدار سخن می گفت و بر آن می بالید. زعمای انقلاب فرانسه على الخصوص اصحاب دایره المعارف را می شناخت و به همت او بود که ما “کاندید” ولتر و “امیل” روسو را خواندیم و از همه مهمتر “هیلوئیز نو” را خواندیم که در زمان خود ولوله ای در میان اهل پاریس انداخته بود.

پس از او میرزا شفیعای تبریزی معلم فلسفه ما بود که اصلا از اهالی تبریز بود و در جوانی به همراه دومین گروه محصلین که عباس میرزا ایشان را برای تحصیل به انگلستان فرستاد به آن دیار رفته و فلسفه خوانده بود. در بازگشت به تبریز فلسفه اش به کار نیامده و ناظم تلگرافخانه اش کرده بودند. پس از مدتی هم عیال اختیار کرده و صاحب پسری شده بود. لکن در سال ۱۲۶۱ که مرض آبله در تبریز شیوع کرد ابتدا پسرش که آن زمان سه سالی عمر داشت مبتلا به آبله شد و جان داد. مدتی بعد زنش نیز که فرزند دیگری را پنج ماهه حامله بود به این مرض دچار آمده و درگذشت. و از آن پس میرزا شفیعا غم زده و بریده از همه عالم ترک دیار گفته به تهران آمده بود، تا از شهری که هر کوچه و هر خانه اش می توانست یادآور همسر و فرزندانش باشد دور شود. در تهران در مدرسه جدیدالتأسیس دارالفنون مشغول تدریس شده و مدتی بعد پدرم او را دیده و برای تدریس به خانه دعوتش کرده بود. از آن پس میرزا شفیعا هم در دارالفنون درس می داد و هم در خانه ما. به راستی که مردی فاضل بود. از فلسفه جدید اروپایی تا فلسفه قدیم یونان همه چیز را به خوبی می دانست. آرای فلاسفه جهان اسلام را هم می شناخت. از فلاسفه متأخر اروپا شیفته اسپینوزا و فلسفه بدبینی او بود. با این همه گاه در کلاس درس از بیهودگی فلسفه سخن می راند و بارها شنیدم که می گفت “اگر علم طب و ساخت ادویه خوانده بودم بیشتر به کار این نفوس فلک زده می آمد. مردم گرسنه را که با هر شیوع وبا و آبله چون حشرات الارض دسته دسته جان می دهند، فلسفه به هیچ کار نمی آید. کاش نانوا بودم و در سیر کردن شکم این خلق سهمی داشتم” على رغم این حرف ها با اشتیاق به درس هایش گوش می کردم و یادداشت هایی که من از سخنان او برداشتم مقدمه نگارش کتاب سیر حکمت در اروپا شد.»

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار