تا سه سال متوالی پیگیر اعزام به جبهه بودیم اما تلاشمان بیفایده بود، سپس تصمیم گرفتیم با دستکاری شناسنامههایمان، سه سال به سنمان اضافه کنیم.
رزمندگان و خانوادههای شهدا منشور گنجی هستند که جنگ را باید از دل آنها جستوجو کرد، واژه به واژهای که بیان میکنند، گوشهای از سند افتخار سربازان روحالله و برگی زرین از تاریخ شیعه است.
بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس در مازندران در حد توان روزانه گزارشاتی را در همین زمینه و برای اشاعه فرهنگ غنی دفاع مقدس منتشر میکند تا توانسته باشد گوشهای از مجاهدتهای رزمندگان مازندرانی و همچنین رشادتها و سیره عملی 10 هزار و 400 شهید این استان را از این طریق منعکس کند؛ در ادامه یکی دیگر از گزارشات مدنظر، از نظرتان میگذرد.
* انتظار 3 ساله برای اعزام
اسماعیل قلیان از رزمندگان مازندرانی سالهای دفاع مقدس در گفتوگو با فارس اظهار میکند: زمستان سال 1360 در کلاس پنجم ابتدایی مدرسه شهید نواب صفوی روستایمان مشغول تحصیل بودم.
دلم خیلی حال و هوای جبهه را کرده بود، لذا به اتفاق یکی از دوستانم مرحوم جانباز سید علیاصغر حسینی تصمیم گرفتیم برای ثبتنام و اعزام به جبهه به حوزه مقاومت 02 تحت پوشش سپاه ناحیه شهرستان بهشهر که آن زمان به ناحیه 2 معروف بود، مراجعه کنیم.
وقتی در آنجا حاضر شدیم، فرمانده حوزه از ما شناسنامه خواست و بعد از بررسی گفت: «شما 12 ساله هستید، سن قانونی جهت اعزام به جبهه باید 17 سال تمام باشد و رضایتنامه کتبی والدین هم نیاز است، ضمناً شما جثه ضعیف و کوچکی دارید».
زمانی که این حرفها را شنیدیم، گریهکنان به منزل بازگشتیم، دلمان آرام و قرار نداشت، هرچند وقت یکبار به حوزه مراجعه میکردیم ولی با اعزاممان مخالفت میکردند.
تا سه سال متوالی پیگیر بودیم اما تلاشمان بیفایده بود، سپس تصمیم گرفتیم با دستکاری شناسنامههایمان، سه سال به سنمان اضافه کنیم.
یک روز بیسروصدا به همراه دوستم به پشتبام منزلمان رفتیم، شناسنامهام را که قدیمی و شاهنشاهی بود، باز کردم و تاریخ تولدم را دستکاری کردم و آن را از سال 1348 به سال 1345 تغییر دادم، از آن کپی گرفتم و به حوزه بردم، در مرحله اول قبول کردند از ما ثبتنام کنند ولی با گذشت چند روز به ما مشکوک شدند و گفتند که سن شما با شناسنامهتان مطابقت ندارد.
برحسب اتفاق، فرمانده حوزه به تازگی منصوب شده بود و از ماجرای ثبت نام و اعزام ما اطلاع دقیق نداشت، لذا پیش از آن که نسبت به سن و سال ما مشکوک شود، فوراً به ایشان گفتم: «ببخشید آقا در زمان قدیم در روستاها بهعلت نبود امکانات مناسب، پس از فوت هر کودک از شناسنامه او برای کودکی که بعدها به دنیا میآمد با همان نام و مشخصات استفاده میکردند، من هم یک برادر داشتم که سه سال از من بزرگتر بود و فوت شد و زمانی که من به دنیا آمدم، شناسنامهاش را برایم در نظر گرفتند، به خاطر همین است که سن شناسنامه با ظاهر من همخوانی ندارد ولی از نظر قانونی شناسنامه من همین است».
به هر ترتیب با تلاش فراوان، موفق شدیم در 6 تیر ماه 1363 به جبهههای جنوبی اعزام شویم و بعد از گذراندن یک دوره آموزش مقدماتی فشرده در پادگان شهید بیگلوی اهواز به منطقه اعزام شدیم و مدت سه ماه در آنجا ماندیم.
بعد از جبهه من ماندم و آن شناسنامه دستکاری شده، به ناچار به خاطر این که کسی از موضوع دستکاری شدن شناسنامه باخبر نشود، آن را سوزاندم و سپس به اداره ثبتاحوال شهرمان مراجعه و تقاضای صدور شناسنامه المثنی کردم.
* خداوند سرپرست و نگهدار ماست
عبدالحمید آهنگر رزمنده مازندرانی دوران دفاع مقدس در گفتوگو با فارس، بیان میکند: در اوایل تابستان سال 1363 نوجوانی تقریباً 15 ساله با جثهای ضعیف اما قامتی استوار و با صورتی صاف بدون محاسن اما با سیمایی جذاب و دوستداشتنی، وارد واحد تخریب شد.
نام او عبدالغفار مسعودی بود، بعد از سلام و خوشآمدگویی، پیرامون مشکلات، خطرات و حساسیتهای واحد تخریب با او صحبت کردم و گفتم افرادی میتوانند در واحد تخریب حضور داشته باشند که علاوه بر سلامت روحی از توان و سلامت جسمی بالایی هم برخوردار باشند و علاوه بر آن دورههای مقدماتی آموزش تخریب را طی کرده باشند.
در این هنگام برادر عبدالعلی حسینپور از بسیجیان شهرستان بهبهان که عضو واحد تخریب بود، به جمع ما اضافه شد و اعلام کرد که برادر عبدالغفار پیشتر بهعنوان تخریبچی در لشکر 7 ولیعصر (عج) حضور داشته و از تجربه و توان خوبی برخوردار است.
تأیید افراد دیگر نیز مزید بر علت شد که برگه اعلام نیاز برای او صادر شود و بعد از چند روز با برگه مأموریت به جمع ما اضافه شود.
تمامی اوصافی که در طول تاریخ در وصف اولیاء، عرفا، شهدا و بزرگان دین گفته شده و میشود در وجود این نوجوان، هویدا و آشکار بود، اوصافی چون عبودیت و بندگی، صمیمیت، صداقت، شجاعت و شهامت، قناعت، ایثار و ازخودگذشتگی و در نهایت شهادت، صداقت، یکرنگی وجودش همه را جذب و شیفته او میکرد.
در عبودیت و بندگی، همچون عابدان، عارفان و زاهدان که با طی سالها عبادت و مشقت به این مقام رسیده بودند، او یک شبه با طی طریق صدساله به مقام زهد و عرفان رسیده بود، طنین زیبای مناجاتش را در نیمههای شب فراموش نکردهام، قناعت و ایثار او مثالزدنی بود، سهمیه کمپوت، کنسرو و بستههای اهدایی (آجیل و ...) که سهم خودش بود، را جمعآوری و ذخیره میکرد و اگر روزی برای همسنگرانش، مهمانی میآمد با اندوخته سهمیه خود از مهمانان پذیرایی میکرد، بدون اینکه کسی از این موضوع مطلع باشد.
شهادت ایشان هم جلوهای از ایثار و ازخودگذشتگی بود، ماه مبارک رمضان سال 1364 بهدلیل انجام تکلیف الهی به مدت یک ماه مرخصی گرفته بود، بعد از چند روز متوجه شد که برای خانواده یکی از برادران تخریب که در خط مقدم (هورالعظیم) حضور داشت، مشکلی بهوجود آمده و برای حل مشکل باید به مرخصی برود، از این رو عبدالغفار بعد از اطلاع از این موضوع و بهمنظور حل مشکل همسنگرش، با وجود این که در مرخصی یکماهه بوده، مرخصی خود را لغو کرد و برای جایگزینی به خط مقدم (هورالعظیم) اعزام شد.
چند روز بعد، زمانی که مشغول تعویض سیم تلهمین ضدنفر در مسیر آبراه دشمن بود، با اصابت گلوله خمپارهای به فیض شهادت نائل شد.
از وضعیت زندگی و خانوادهاش مطلع بودیم، به همین خاطر بعد از گذشت چند روز جهت عرض تسلیت به خانوادهاش، به رامهرمز و منزل آن شهید رفتیم، پدری پیر و ناتوان، مادری میانسال و برادری معلول ذهنی از ما پذیرایی کردند.
به پدرش گفتم وجود عبدالغفار با این وضعی که شما دارید در بین شما ضروری بود؛ چرا به او اجازه دادید که به جبهه برود در صورتی که او باید از شما نگهداری و به اموراتتان رسیدگی میکرد.
پیرمرد در جوابم یک جمله گفت: خداوند سرپرست و نگهدار ماست و غفار هدیهای بود از طرف خدا که من و مادرش با جان و دل این هدیه را به او برگرداندیم، انشاءالله که خدا از ما قبول کند.
آری چه زیبا گفت آن پیر جماران که شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستید و ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد.